سلام ای آرزوی رفته بر بادم
تو را اكنون نميدانم
ولی من سخت بی تابم ...
و من در خاطرات تلخ آن لحظه
و آن شب
از سر حسرت و داغ رفتنت
تا صبح نخوابيدم
سكوت سرد چشمانت
پر از فرياد و دلتنگی
من آن شب را نخوابيدم
تو همچون سرو آرامی و پا برجا
ولی من از درون خالی شدم
انگار چون كاهم كه در جولنگه بادی
به هر سو ميروم هر دم
سكوت سرد چشمانت
پر است از شعر تنهايی
نگاهی می كنم هر سو ولی انگار تاريک است
.........
نمی دانم چه صبحی انتظارم می كشد امشب
و ميپرسم
چرا در لحظه ديدارمان آن شب
نخواندم چشمهايت را
و امشب مانده ام با خاطرات و
آرزوهای رفته بر بادم ...

                                                        مهدی برهانی

 

نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/11297/114626.html