اوّلین روز زمستان
اوّلین لمس حضورم
خبری نیست زخورشید امروز
اول دیماه است
بارش برف چه کمتر شده بود
مادرم تنها بود
و به سنگینی من دادی زد
قابله میترسید
سقف چک چک میکرد
لحظه ای بعد سکوت
گریه نوزادی...
بعد یک زاغ سیاه
از لب حوضچه یخ زده پرواز نمود
مادرم رنج کشید

پدرم دور تر از خانه ما
پشت یک شهر نه چندان زیبا
خانه ای دیگر داشت
خانه های دیگر
شاید آنروز هنوز
خبر از آمدنم خوب نداشت

پدرم تاجر بود
هر چه میخواست دلش
سعی میکرد به پولی بخرد
آن زمان یادم نیست
همه چیز ارزان بود
مثلا یک زن را
سرنوشت من را
همه ارزان بودند
بیشتر یادم نیست
که شرف - دین مثلا
چند تومن قیمت داشت؟

 

 مادرم زیبا بود
سرور و طاهره و مادر من
هر سه تا زنهایی
که ز یک جیب غذا میخوردند

پدرم ایرج بود
و کلاهش کَمَکی هم .....بود
قره کل نام کلاهیست
که از پوست بزغاله
شش ماهه ای ساخته بود

خانه کوچک ما
پشت یک جنگل کم رنگ جنوب شهر است
و چه اندازه در آن کوچه پشت جنگل
ما فراموش شدیم

با کمی فاصله هر روز
قطاری میرفت
تو جیبم هر روز سنگ های ریز است
و همه آرزوی بچگی من این بود
به قطاری بزنم سنگ بگویم
ای مسافر ها ...
که در سر عت سر مست قطار
از بر کوچه ما میگذرید
من همین نزدیکم !

ودر این پندارم
کسی از پنجره تند قطار
مرا خواهد دید ؟

                                           مهدی برهانی

 

نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/14932/133796.html