خسته دل در کنج خاموشی نشست
اندک اندک خواب بر چشمش نشست


چون کبوتر بال بر رؤیا گشود
رفت از زندان و زآنجا رخت ببست


بال زد در امتداد ماه رفت
رفت تا بر گنبد مینا نشست


دید آن شب در عروجی بی نظیر
صحنه ای زیبا که بر قلبش نشست


چون فتاد آن پرنده از چشمان او
رفت یادش آنچه بود و آنچه هست


ساقیان با جام کاسٍ مِن مَعین
سبز پوش و با عفاف و می پرست


خواست بستاند یکی پیمانه ای
تا بنوشد کام گیرد مست مست


با صدای نعره از پشت قفس
باز کرد چشم و دو بالش را ببست


اشک در چشمان و بغضی در گلو
دید او بودست آنجایی که هست


رفت آن رؤیای شیرین ماند او
دخمه ای تاریک بود و قفل و بست ...

                                                    مهدی برهانی

 

نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/11519/115838.html