من در صراط مستقیم خود گم شده ام
و بارها از نردبان دوازده پله ای بالا رفتم
که پشت دیوار باغ همسایه
در چهره چهارده رز بیگناه
انتظار را نظاره کنم

دیشب کتابی را رو سرم گذاشتم
که مرا به یک تسلیم درد آلود مقدس هدایت میکرد

من در صراط مستقیم خود گم شده ام
و هر صبح به چهار سمت
به چهار قبله سلام میدهم

من به سرنوشت کودکی می اندیشم
که دستهای کوچکش را به آسمان باز میکرد
و نگاه بهت آمیزش به ریش سفید پیر مردی بودکه
از ترس خدا گریه می کرد
حضور قلب من پشت دیوار باغ می تپید!

من صدایی را ازدور میشنوم که
مرا به دیدن آینه ها دعوت میکند
باور کن
در آینه چیزی جز خطوط خسته زیر چشمم نبود
و استخوان خالکوبی جمجمه ام
که تصویر روی بازوی تکرار کودکی ام بود
راستی چگونه دلها را میشود خالکوبی کرد ؟

چه غربتی است در این خانه
در این شهر
باید بروم

                                                   مهدی برهانی

 

نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/16033/140458.html