چه عشقی داره قنداق تفنگم

که پشت زین اسب خود ببندم


بتازم پشت صحرا رو به خورشید

به عشق روی ماه آن کمندم

 

نگاهی بر نیارم رو به جایی

بجز بر قصر زیبای بلندم

 

مرا دیگر به حال خود نبینی

مگر روزی که او آید بچنگم

 

گناه مواز آن روزی شد آغاز

که سیب از باغ ایوان تو کندم

 

میان این جماعت هر چه گشتم

ندیدم آنکه می فهمید دردم

 

تو دستم را رها کردی ندیدی

بدون دست گرم تو چه سردم

 

ندانم بعد مو دیگر چه کردی

ندانی چی شد و بی تو چه کردم

 

                                          مهدی برهانی


نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/19821/352377.html